محل تبلیغات شما



در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت‌هاى اولیه، مطابق معمول به دانش‌آموزان گفت که همه آن‌ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آن‌ها قائل نیست. البته او دروغ می‌گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش‌آموز همین کلاس بود. همیشه لباس‌هاى کثیف به تن داشت، با بچه‌هاى دیگر نمی‌جوشید و به درسش هم نمی‌رسید. او واقعاً دانش‌آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد. امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می‌یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال‌هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی‌ببرد و بتواند کمکش کند. معلّم کلاس اول تدى در پرونده‌اش نوشته بود: تدى دانش‌آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می‌دهد و رفتار خوبى دارد. رضایت کامل». معلّم کلاس دوم او در پرونده‌اش نوشته بود: تدى دانش‌آموز فوق‌العاده‌اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان‌ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.» معلّم کلاس سوم او در پرونده‌اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس‌خواندن می‌کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه‌اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.» معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده‌اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه‌اى به مدرسه نشان نمی‌دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می‌برد.» خانم تامپسون با مطالعه پرونده‌هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش‌آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه‌ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته‌بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه‌ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه‌هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه‌ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می‌دادید.» خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش زندگی» و عشق به همنوع» به بچه‌ها پرداخت و البته توجه ویژه‌اى نیز به تدى می‌کرد. پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می‌کرد او هم سریعتر پاسخ می‌داد. به سرعت او یکى از با هوش‌ترین بچه‌هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى دانش‌آموز محبوبش شده بود. یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته‌ام. شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته‌ام. چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ‌التحصیل می‌شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است. چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه‌اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم ‌گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان‌نامه کمى طولانی‌تر شده بود: دکتر تئودور استودارد. ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می‌خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می‌شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین‌ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد. تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می‌توانم تغییر کنم از شما متشکرم.» خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می‌کنى. این تو بودى که به من آموختى که می‌توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.» بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است. همین امروز گرمابخش قلب یکنفر شوید … وجود فرشته‌ها را باور داشته باشید، و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت.
هر زمان شايعه اي روشنيديد و يا خواستيد شايعه اي را تکرار کنيد اين فلسفه را در ذهن خود داشته باشيد! در يونان باستان سقراط به دليل خرد و درايت فراوانش مورد ستايش بود. روزي فيلسوف بزرگي که از آشنايان سقراط بود،با هيجان نزد او آمد و گفت: سقراط ميداني راجع به يکي ازشاگردانت چه شنيده ام؟ سقراط پاسخ داد: "لحظه اي صبر کن.قبل از اينکه به من چيزي بگويي از تومي خواهم آزمون کوچکي را که نامش سه پرسش است پاسخ دهي."مرد پرسيد:سه پرسش؟سقراط گفت:بله درست است.قبل از اينکه راجع به شاگردم بامن صحبت کني،لحظه اي آنچه را که قصدگفتنش را داري امتحان کنيم. اولين پرسش حقيقت است.کاملا مطمئني که آنچه را که مي خواهي به من بگويي حقيقت دارد؟مرد جواب داد:"نه،فقط در موردش شنيده ام."سقراط گفت:"بسيار خوب،پس واقعا نميداني که خبردرست است يا نادرست. حالا بيا پرسش دوم را بگويم،"پرسش خوبي"آنچه را که در موردشاگردم مي خواهي به من بگويي خبرخوبي است؟"مردپاسخ داد:"نه،برعکس…"سقراط ادامه داد:"پس مي خواهي خبري بد در مورد شاگردم که حتي درموردآن مطمئن هم نيستي بگويي؟"مردکمي دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.سقراط ادامه داد: "و اما پرسش سوم سودمند بودن است.آن چه را که مي خواهي در مورد شاگردم به من بگويي برايم سودمند است؟"مرد پاسخ داد:"نه،واقعا…"سقراط نتيجه گيري کرد:" اگرمي خواهي به من چيزي رابگويي که نه حقيقت دارد ونه خوب است و نه حتي سودمند است پس چرا اصلا آن رابه من مي گويي؟
ﺍﻭﻝ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺁﺭﺯﻭﻣﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﻮﯼ، ﻭ ﺍﮔﺮ ﻫﺴﺘﯽ، ﮐﺴﯽ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺭﺯﺩ، ﻭ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﯿﺴﺖ، ﺗﻨﻬﺎﺋﯿﺖ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺑﺎﺷﺪ، ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﺋﯿﺖ، ﻧﻔﺮﺕ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺎﺑﯽ.  ﺁﺭﺯﻭﻣﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﭘﯿﺶ ﻧﯿﺎﯾﺪ، ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﭘﯿﺶ ﺁﻣﺪ، ﺑﺪﺍﻧﯽ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯽ.   ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ، ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺪ ﻭ ﻧﺎﭘﺎﯾﺪﺍﺭ، ﺑﺮﺧﯽ ﻧﺎﺩﻭﺳﺖ، ﻭ ﺑﺮﺧﯽ ﺩﻭﺳﺘﺪﺍﺭ  ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﯾﮑﯽ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻧﺸﺎﻥ ﺑﯽ‌ﺗﺮﺩﯾﺪ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ.    ﻭ ﭼﻮﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺪﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺍﺳﺖ، ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺁﺭﺯﻭﻣﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﺷﻤﻦ ﻧﯿﺰ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ، ﻧﻪ ﮐﻢ ﻭ ﻧﻪ ﺯﯾﺎﺩ، ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ،  ﺗﺎ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﻭﺭﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻣﻮﺭﺩ ﭘﺮﺳﺶ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﺪ، ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﺍﻋﺘﺮﺍﺿﺶ ﺑﻪ ﺣﻖ ﺑﺎﺷﺪ،  ﺗﺎ ﮐﻪ ﺯﯾﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻏﺮﻩ ﻧﺸﻮﯼ.     ﻭ ﻧﯿﺰ ﺁﺭﺯﻭﻣﻨﺪﻡ ﻣﻔﯿﺪِ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺑﺎﺷﯽ ﻧﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻏﯿﺮﺿﺮﻭﺭﯼ، ﺗﺎ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﺳﺨﺖ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻔﯿﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﮐﺎﻓﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﺮِ ﭘﺎ ﻧﮕﻪ‌ﺩﺍﺭﺩ.    ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ،  ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺁﺭﺯﻭﻣﻨﺪﻡ ﺻﺒﻮﺭ ﺑﺎﺷﯽ ﻧﻪ ﺑﺎ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺎﺕ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭِ ﺳﺎﺩﻩ‌ﺍﯼ ﺍﺳﺖ، ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺎ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺎﺕ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻧﺎﭘﺬﯾﺮ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﮐﺎﺭﺑﺮﺩِ ﺩﺭﺳﺖ ﺻﺒﻮﺭﯼ‌ﺍﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﻤﻮﻧﻪ ﺷﻮﯼ.     ﻭ ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﻡ ﺍﮔﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﻫﺴﺘﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺗﻌﺠﯿﻞ، ﺭﺳﯿﺪﻩ ﻧﺸﻮﯼ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺭﺳﯿﺪﻩ‌ﺍﯼ، ﺑﻪ ﺟﻮﺍﻥ‌ﻧﻤﺎﺋﯽ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻧﻮﺭﺯﯼ ﻭ ﺍﮔﺮ ﭘﯿﺮﯼ، ﺗﺴﻠﯿﻢ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﺸﻮﯼ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺳﻨﯽ ﺧﻮﺷﯽ ﻭ ﻧﺎﺧﻮﺷﯽ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﻻ‌ﺯﻡ ﺍﺳﺖ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﺩﺭ ﻣﺎ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﯾﺎﺑﻨﺪ.      ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﺳﮕﯽ ﺭﺍ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﮐﻨﯽ ﺑﻪ ﭘﺮﻧﺪﻩ‌ﺍﯼ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﺪﻫﯽ، ﻭ ﺑﻪ ﺁﻭﺍﺯ ﯾﮏ ﺳَﻬﺮﻩ ﮔﻮﺵ ﮐﻨﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺁﻭﺍﯼ ﺳﺤﺮﮔﺎﻫﯿﺶ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻣﯽ‌ ﺩﻫﺪ   ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻃﺮﯾﻖ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺯﯾﺒﺎﺋﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﯾﺎﻓﺖ، ﺑﻪ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ. ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺩﺍﻧﻪ‌ﺍﯼ ﻫﻢ ﺑﺮ ﺧﺎﮎ ﺑﻔﺸﺎﻧﯽ ﻫﺮﭼﻨﺪ ﺧُﺮﺩ ﺑﻮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺭﻭﺋﯿﺪﻧﺶ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺷﻮﯼ ﺗﺎ ﺩﺭﯾﺎﺑﯽ ﭼﻘﺪﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺩﺭﺧﺖ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ.     ﺑﻌﻼ‌ﻭﻩ، ﺁﺭﺯﻭﻣﻨﺪﻡ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﺯﯾﺮﺍ ﺩﺭ ﻋﻤﻞ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯﻣﻨﺪﯼ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﭘﻮﻟﺖ ﺭﺍ ﺟﻠﻮ ﺭﻭﯾﺖ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﻭ ﺑﮕﻮﺋﯽ: ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻝِ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨﯽ ﮐﺪﺍﻣﺘﺎﻥ ﺍﺭﺑﺎﺏِ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﺳﺖ!     ﻭ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﺎﻥ، ﺍﮔﺮ ﻣﺮﺩ ﺑﺎﺷﯽ،ﺁﺭﺯﻭﻣﻨﺪﻡ ﺯﻥ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺯﻧﯽ، ﺷﻮﻫﺮ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺩﺍ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ، ﯾﺎ ﭘﺲ‌ﻓﺮﺩﺍ ﺷﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺣﺮﻑ ﺑﺮﺍﻧﯿﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻧﻮ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﻨﯿﺪ. ﺍﮔﺮ ﻫﻤﻪ‌ﯼ ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﺷﺪ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺁﺭﺯﻭ ﮐﻨﻢ . ویکتور هوگو
روزی ملا گاوی لاغر داشت که می خواست آن را به بازار شهر ببرد و بفروشد. ملا به زنش گفت: - این گاو لاغر به درد ما نمی خورد. زن ملا چیزی نگفت و فقط به شوهرش و آن گاو نگاه کرد. ملانصرالدین ادامه داد: - گاو را به بازار می برم تا به کسی بفروشم و از شرش خلاص شوم. گاو همان طور که سرش پایین بود و دم تکان می داد، همراه ملا از حیاط بیرون رفت. زن ملا به طرف در حیاط دوید و فریاد کشید: - آهای ! با تو هستم! مگر صدایم را نمی شنوی؟ ملا برگشت و با چهره ای درهم کشیده گفت: - چه خبره ؟! چرا فریاد می کشی؟ همسرش با همان صدای بلند گفت: - بهتر است زود به خانه برگردی؛ چون قرار است برای دخترمان خواستگار بیاید. ملانصرالدین که با شنیدن این خبر خوشحال شده بود، با مهربانی گفت: - بسیار خوب؛ خیلی زود برمی گردم. بعد هم به راه افتاد و زیرلب با خوش گفت: - سال ها از وقت شوهر کردن دختره گذشته است. خدا کند خواستگار این دفعه ، او را بپسندد. بازار شهر شلوغ بود و مردم همه چیز خرید و فرش می کردند؛ اما هیچ کس سراغ گاو ملا نمی آمد؛ چون خیلی لاغر و بی حال به نظر می رسید. کم کم غروب می شد و ملانصرالدین که چند ساعتی برای فروش گاو فریاد بی نتیجه کشیده بود، خودش هم مثل گاو، خسته و بی حال در گوشه ای نشست. مرد دلالی که زمان زیادی ملا را زیر نظر داشت و منتظر همین لحظه بود، جلو آمد و گفت: - اگر من بتوانم این گاو مردنی را بفروشم، چه قدر به من می دهی؟ ملانصرالدین که باور نداشت کسی آن گاو را بخرد، بدون معطلی گفت: - هر چه فروختی، نصف نصف شریک هستیم. مرد دلال پذیرفت و چند قدم دورتر از ملا و گاوش ایستاد و فریاد کشید: - آی مردم! بیایید که یک معامله سودمند در انتظارتان است. چند نفری که نزدیک او بودند ، دورش حلقه زدند. مرد دلال در حالی که با انگشت به گاو اشاره می کرد، گفت: - یک گاو فروشی داریم که خیلی کم خوراک است. اما روزی ده من شیر میدهد و تازه، شش ماهه هم آبستن است. هر کس این گاو را بخرد، به زودی صاحب گوساله ای خواهد شد. عاقبت ، یک نفر آدم زودباور که حرف دلال را درست می دانست، حاضر شد تا پول خوبی برای گاو بدهد. ملانصرالدین با رضایت و خوش حالی فراوان از انجام آن معامله، به قولش عمل کرد و نصف پول را به مرد دلال داد. بعد هم با عجله به سوی خانه راه افتاد و زیرلب گفت: - باید زودتر به خانه بروم تا از زبان تند و تلخ همسرم در امان باشم. وقتی به خانه رسید، متوجه شد که خواستگاران ، قبل از او به خانه اش آمده اند. همسرش در حالی که تندتند از دخترشان تعریف می کرد ، به ملانصرالدین چشم غره رفت که چرا دیر آمدی؟ ملانصرالدین که هنوز هم از خوشحالی گاو بیرون نیامده بود، خواست زنش را راضی کند؛ برای همین بود که بدون مقدمه وارد گفت و گو شد: - زنم درست می گوید و این دختر ما خیلی خوب و مفید است جوان خواستگار به خواهر و مادرش نگاه کرد. انگار که هیچ کدام آنان از حرف ملا سر در نیاوره بودند. زن ملا هم چشم درانیده بود و ملا را نگاه می کرد. ملا که به یاد بازار گرمی مرد دلال افتاده بود، خواست حرف های او را تقلید کند و در ادامه حرف خودش گفت: - از همه ی حرف ها من و همسرم که بگذریم، باید بگویم که دختر ما شش ماهه آبستن است و تا چند ماه دیگر صاحب یک بچه خواهد شد و همسر ملا هر چه را دم دستش بود، به سمت ملا پرتاب کرد و خواستگاران پا به فرار گذاشتند.
*ﮐﺴﺐ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺘﺮﻧﺖ ﺭﻭﺯﺍﻧﻪ 1/5 ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﻭ ﻣﺎﻫﺎﻧﻪ 30 ﺍﻟﯽ 40 ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ 2 ﺳﺎﻋﺖ ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﺁﺳﺎﻥ* *ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﻋﻤﺮ ﺍﺳﺘﻘﻼ‌ﻝ ﻣﺎﻟﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯾﺎﻫﺎﺗﻮﻥ ﺩﺳﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﯿﺪ* *ﺑﻪ یاﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﯿﻠﯿﻮﻧﺮ ﺷﺪﻥ ﺍﺻﻼ‌ ﻻ‌ﺯﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺳﺨﺖ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﯿﺪ،ﮐﺎﻓﯿﻪ ﻫﻮﺷﻤﻨﺪﺍﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﯿﺪ* ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺍﻧﻠﻮﺩ ﻓﺎﯾﻞ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺵ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺑﯽ ﻧﻈﯿﺮ ﻭ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺯﺍ رو لینک زیر کلیک کنید http://snha.ir/QvO9vR اگر با کلیک کردن وارد صفحه سایت نشدید لطفا آدرس را کپی کرده و در مرورگر خود جستجو کنید اگر بازهم وارد صفحه مربوطه نشدید،در واتس آپ با من در ارتباط باشید:093794835 تا لینک را برایتان ارسال کنم.
غلام سياه پر طمعي روزي در پائين محراب مسجد كه اتفاقا ملا در آن مناجات ميكرد ناگهان پرسيد: خدايا هزار سال در نظر تو چقدر است؟ ملا گفت: اي بندهً من حكم يك ثانيه را دارد. غلام باز هم پرسيد: ده هزار دينار در نظرت چقدر است؟ ملا گفت: اي بندهً من مانند يك دينار. غلام گفت: پس اين يك دينار را براي من اعطاً فرما. ملا جواب داد: يك ثانيه صبر كنO:-)
دو همسايه با هم نزاع كرده پيش قاضي آمده هر يك ادعا مينمودند كه لاشه سگ مرده كه در كوچه افتاده به خانه هر كس نزديكتر است او بايد از كوچه آنرا بردارد. اتفاقاَ ملا در محضر قاضي بود قاضي به او گفت در اين مورد نظر شما چيست؟ ملا گفت كوچه راه عام است به هيچكدام ربط ندارد اين وظيفه قاضي است كه بايد لاشه سگ را از ميان كوچه بردارد.
روزی بهلول از کوچه ای میگذشت، شخصی بالایش صدا زده گفت: ای بهلول دانا! مبلغی پول دارم، امسال چه بخرم که فایده کنم؟ بهلول :  برو، تمباکو بخر! مردک تمباکو خرید، وقتیکه زمستان شد، تمباکو قیمت پیدا کرد. به قیمت خوبی به فروش رسید. بقیه هر قدر که ماند، هر چند که از عمر تمباکو میگذشت، چون تمباکوی کهنه قیمت زیاد تری داشت، لهذا به قیمت بسیار خوبتر فروخته میشد وسرانجام فایده بسیاری نصیب اوشد. یک روز باز بهلول از کوچه می گذشت که مردک بالایش صد ا زده و گفت: ای بهلول دیوانه! پارسال کار خوبی به من یاد دادی، بسیار فاید ه کردم، بگو امسال چه خریداری کنم؟ بهلول : برو، پیاز بخر! مردک که از گفته پارسال بهلول فایده، خوبی برداشته بود، با اعتمادی که به گفته اش داشت هرچه سرمایه داشت و هر چه فایده کرده بود. همه را حریصانه پیاز خرید و به خانه ها گدام کرده منتظر زمستان نشست تا در هنگام قلت پیاز، فایده هنگفتی بر دارد. چون نگاهداری پیاز را نمی دانست، پیاز ها همه نیش کشیده و خراب شد و هر روز صد ها من پیاز گنده را بیرون کرده به خندق میریختند و عاقبت تمام پیاز ها از کار برامده خراب گردید و مردک بیچاره نهایت خساره مند شد. مردک این مرتبه با قهر و خشونت دنبال بهلول میگشت تا او را یافته و انتقام خود را از وی بگیرد. همینکه به بهلول رسید، گفت: ای بهلول! چرا گفتی که پیاز بخرم و اینقدرها خساره مند شوم؟ بهلول در جوابش گفت: ای برادر! آن وقت که مرا بهلول دانا خطاب کردی، از روی دانایی گفتمبرو، تمباکو بخر» این مرتبه که مرا بهلول دیوانه گفتی، از روی دیوانگی گفتم ـ برو، پیاز بخر» و این جزای عمل خود تست. مردک خجل شده راه خود را پیش گرفته رفت و خود را ملامت میکرد که براستی، گناه از او بوده.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها